كمین یك بعثی
دست و هنر: اسلحه فرمانده گروهان را گرفتم و رفتم پایین و پشت یك سنگ سنگر گرفتم و آغاز به تیراندازی به سمت عراقی كردم. عراقی متوجه من شد و آغاز به تیراندازی به سمتم كرد. سنگی كه پشتش سنگر گرفته بودم كوچك بود.
به گزارش دست و هنر به نقل از ایسنا، ذبیح الله كریمی از تخریب چیان لشكر ۱۰ سیدالشهدا(ع) در خاطره از پیرامون عملیات «بیت المقدس۴» كه در اروز ششم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ در منطقه «شاخ شمیران» اجرا شد بیان می كند:
بالای خط الرأس (منطقه شاخ شمیران)غوغایی بود، یكی از همرزمانم كه به نام حلاجی را دیدم كه داشت سنگرها را پاك سازی می كرد؛ داد زدم: «حلاجی مواظب باش نارنجك توی انبار مهمات نیاندازی!» پرده سنگری را كنار زد و یك نارنجك انداخت درون سنگر ومثل كوه رفت هوا. بله نارنجك را انداخت درون انبار مهمات، آتش دشمن كم بود انبار مهمات هم در حال سوختن و انفجار بود.
بالاخره خط تسخیر شد و رزمندگان مشغول پاكسازی سنگرها و اطراف بودند. یكباره متوجه فردی عراقی شدم كه پایین كوه پنهان شده بود و بچه هایی كه روی خط الراس حركت می كردند را هدف قرار می داد. به همرزم دیگرم علیرضا گفتم: «من میرم پایین و اطراف عراقی سنگر می گیرم شما هم با یك آرپی جی زن مراقب باشید هر موقع خبردادم عراقی رو چند متر آن طرفتر بزنید.»
اسلحه فرمانده گروهان را گرفتم و رفتم پایین و پشت یك سنگ سنگر گرفتم و آغاز به تیراندازی به سمت عراقی كردم. عراقی متوجه من شد و آغاز به تیراندازی به سمتم كرد. سنگی كه پشتش سنگر گرفته بودم كوچك بود و دائما داد می زدم: «علیرضا بزنش.» این مورد دوبار تكرار شد تا آر پی جی زن جای بعثی عراقی را پیدا كرد و او را هدف قرار داد و به درك واصل شد.
هوا داشت كم كم روشن می شد و هنوز تپه كناری ما سقوط نكرده بود و تیربار چهارلولی كه روی آن بود به سمت قایق ها شلیك می كرد. شهید میرنوری در آن عملیات دلاوری ها كرد. یك آر پی جی ۷ برداشت و رفت روی تخته سنگی و به سمت چهارلول شلیك كرد ولی فاصله و عدم دید دقیق سبب پایین امدن دقت در شلیك می شد. در همین شرایط عراقی ای كه پشت چهارلول نشسته بود قایق ها را رها كرد و آتشش را به سمت ما متمركز كرد.
در این لحظه ها یك عده از دامنه كوه بالا می آمدند كه سرستون این گروه سردار رشید اسلام حاج خادم بود كه به سمت تپه بغلی حركت می كردند. من چند قدمی به سمت پایین تپه رفتم و با قُرص شب نمایی كه دستم بود به رزمنده ها علامت می دادم كه به سمت من بیایند.
یكی از رزمنده ها به من رسید و تیربارش را به سمتم گرفت اظهار داشت: «تو كی هستی گفتم ایرانی هستم نزنی.» پرسید: «چرا لباست این رنگیه و كفش پات نیست؟» گفتم: «این لباس غواصیه.» بالاخره بعد از كلی استدلال و التمالس قانع شد كه من ایرانی هستم و شلیك نكرد.
این مدتی كه من مشغول هدایت نیروها به سمت قله بودم متوجه نشدم كه چی شد آقای گوهری یك تیر به ران پایش خورده بود و استخوان پایش شكسته بود و خونریزی می كرد. بامداد شده بود و تپه كناری ما هم توسط گروهی كه به فرماندهی حاج خادم بالا میرفتند تصرف شد و چهارلول هم خاموش شده بود.
رزمنده ها برای پدافند آماده می شدند، به یكباره دیدم آقای برگی هم كمرش را گرفته و با چهره ای گرفته روی خط الراس به ما ملحق شد. البته ایشان به همراه رزمنده ها با قایق اومده بود و لباس خاكی داشت. اظهار داشت: «زمان انفجار انبار مهمات یا احیانا انفجار خمپاره یه سنگ بزرگ هم به كمرم خورد.»
دو نفر مجروح داشتیم كه آقای برگی می توانست راه بیاید و باید گوهری را درون پتو می گذاشتیم و به پایین كوه منتقل می كردیم چون كه برانكار نداشتیم. چند نفری دور پتو را گرفتیم تازه چندتا اسیر عراقی هم كمك مون می كردند، هوا كاملا روشن شده بود و هلیكوپترهای عراقی می آمدند و موشك شلیك می كردند، هر وقت هلیكوپتر می آمد ما گوهری را همان جا رها می كردیم و سنگر می گرفتیم، گوهری هم داد میزد: «من رو هم ببرید.»
با هر زحمتی بود آقای گوهری را به پایین كوه رساندیم و سوار بر قایق كردیم و به بیمارستانصحرایی منتقل شد و ما هم برای استراحت به شهر بیارهعراق منتقل شدیم و قرار شد بعد از استراحت مجددا برای تولید موانع و تله گذاری به خط برگردیم.
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب